من چله شین غزل چشم تو هستم
گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن
شب چهلمین، خضر خواهد آمد.
چهل سال خانه ام را رُفتم و روبیدم و خضر نیامد زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم
گفتند: چله نشینی کن.
چهل شب خودت باش و خدا و خلوت ، شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت.
و من چهل سال از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کوچک تابستان را به چله نشستم،
اما هرگز بلندی را بوی نبردم ،
زیرا از یاد برده بودم که خود را به چهلستان دنیا زنجیر کرده ام
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است خدا عشق را در آن پیچیده پرنیان دلت را باز کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم
و تازه دانستم بی آن که باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تکه ای برای خود دوخته است
به اینجا که می رسم، ناامید می شوم،
آن قدر که میخواهم همه ی سرازیری جهنم را یکریز بدوم.
اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن.
خدا چلچراغی از آسمان آویخته است
که هر چراغش دلی است.
دلت را روشن کن تا چلچراغ خدا را بیفروزی.
فرشته شمعی به من می دهد و میرود